آنوشا کوچولو آنوشا کوچولو ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

آنوشا فرشته کوچولوی خونه ما

گل نازم 22 ماهه شد

  22 ماهگرد شکفتنت مبارک شکوفه من روزها به سرعت میگذرند و تو هر روز بزرگتر و زیباتر و فهیم تر میشی گل نازم هر روز عزیز تر و دوست داشتنی تر از روز پیش آنقدر عزیز که ندینت حتی برای چند ساعت برام به اندازه یه دنیا میگذره صدایت زیباترین نغمه دنیاست و بوسیدنت به اندازه یک دنیا لذت برایم دارد آنوشای نازم واقعا فرشته کوچولوی خدایی حرف زدنت  خیلی خوبه پشت تلفن با همه صحبت میکنی میگی نانا جان (خاله نازی)عزیزم بیا خونمون با هرکس صحبت میکنی بیا خونمون و حتما بهش میگی دوست دارم دختر گلم همچنان عاشق نیلوفری و وقتی میبینیش بهش میچسبی و براش دلبری میکنی جالبه هر کار و هر ژستی هم بهت بگه میگیری هنوزم به...
28 آذر 1393

سومین سفر اصفهان خانم کوچولو

روز پنجشنبه 20 آذر سه تایی راهی اصفهان خونه دایی جون شدیم صبح زود بیدار شدیم شب قبل آمادت کردم که صبح بیدار نشی اما اینقدر ذوق داشتی بیدار شدی و تا نزدیکی های قم بیدار بودی کلا تو مسیر 40 دقیقه خوابیدی اونم با رحمت فراون و تکون دادن و وعده دادن وقتی رسیدیم خیلی خوشحال بودی و حسابی با آرش و نیما بازی کردی دایی جون کاسکو داره  اسکمش سلطانه خیلی ازش خوشت اومده بود نیما هم یه هاپو  داره اسمش هپی میگفتی بریم تو حیاط هپی ببینیم یه شب شام رفتیم خونه عمو بزرگه مامان و حسابی برای همه دلبری کردی و ازت فیلم گرفتن عموعبداله مامان و اینطوری صدا میکردی عمداله (ترکیبی از عمو و عبداله)خاله بهنوش کلی چلوندت سر شام یه دونه آرش و زدی و آرشی ناراحت شد...
26 آذر 1393

21 ماهگرد عروسکم

  آنی جون مگه میشه با تو بود و شاد نبود؟مگه میشه تو رو داشت و روزی هزار بار با در آغوش کشیدنت خدا رو شکر نکرد؟ عروسکم بهتر بگم خانم کوچولوی نازم الهی مامان فرنوش فدای تو بشه که هر روز شیرین تر و خانم تر میشی دیکه با حرف زدنات ادا و اطوارات هر روز و هر روز بیشتر عاشقتت میشم دردونه قلبم تا ابد عاشقونه دوست دارم . نازگل مامان دیگه فقط سه ماه مونده تا تولد دو سالگیت  و من کم کم شروع کردم دنبال تم تولد امسالت بگردم به نظرم 21 ماهگی نقظه عطف زندگی بچه هاست این ماه واقعا پخته تر شدی از 23 آبان کاملا جمله بندی میکنی اولین جملت این بود( بابایی پاستیل بده من )دخترکم دیگه کامل و روان صحبت میکنه خیلی ها باورشون نمیشه که تو همش...
30 آبان 1393

20 ماهگی عروسکم

20 ماهه که مادر شدم و فرشته زیبایی از فرشته های خدا تو آغوشمه 20 ماهه که فضای خونمون پر شده ار صدای دلنشین تو از عطر وجود تو 20 ماهه که خورشید زندگیمون شدی این روزها اونقدر شیرین و تو دل برو شدی که گاهی وقتها واقعا خودمو کنترل میکنم نخورمت ! هوا سرد شده و چند روزیه که بخاری روشن کردیم و اولش هی میرفتی بهش گیر میدادی تا اینکه دستت و زدی و دیدی نه واقعا داغه و بی خیالش شدی !این ژاکت نارنجی و سال 88 وقتی فربد تو دلم بود بافتم و حالا اندازت شده جیگر مامان شبها خیلی بد می خوابی نمی دونم چرا ؟هرشب ساعت 11 -11/30 می خوابی و ساعت 3 بیدار میشی گریه می کنی تا 4 همش میگی تاتی تاتی یعنی بلندشین من و راه ببرین حالا من هیچی ...
17 آبان 1393

دومین محرم آنوشا

  امسال محرم خیلی خانم تر شده بودی و متوجه عزاداری میشدی وقتی نوحه خونده میشد سینه میزدی و الکی گریه می گردی شب تاسوعا انذرعدس پلو داشتی وقتی هنوز تو رو نداشتم نذر گرده بودم که شب تاسوعا برای سلامتیت نذری بدیم و امسال سال سوم بود که این توفیق و داشتییم که برای امام حسین نذری بدیم رفتیم خونه بابابابزرگ و مامان بزرگ زحمت پختش و کشید دو روز تاسوعا و عاشورا همش بیرون و تو دسته بودیم و شما هم پایه و خیلی دوست داشتی یاد سالهای قبل افتادم وقتی تو رو نداشتم چقدر این شب ها پر بودم از اشک یاد محرم سال 91 افتادم که تو دلم بودی و با هم همنفس بودیم اونسال و هیچ وقت فراموش نمیکنم به خاطر استراحت مطلق نمیتونستم تو عزاداری ها شرکت کن...
15 آبان 1393

آنوشا و باران

باران کوچولو دوست آنوشاست که دو سال از دخترک بزرگتره چند روز پیش رفته بودیم خونشون و حسابی با هم بازی کردن تازه مامان باران یه نی نی تو دلی هم داره اولش خیلی خوب باهم بازی کردن و کلی لاو ترکوندن بعدش باران اخساس بزرگی کرد و آنوشا رو بغل کرد و دعوا از همونجا شروع شد همش میگف نی نی دعبااااااا   ...
10 آبان 1393