آنوشا کوچولو آنوشا کوچولو ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

آنوشا فرشته کوچولوی خونه ما

عقیقه برای آنوشا گلی

عروسکم وقتی دنیا اومدی چون عجله داشتی و خیلی رودتر از موعد زمینی شدی فرصت نشد برات عقیقه کنیم و اون موقع برات قربونی کردیم وقتی مریض شدی و بیمارستان بودی نذر کردیم که انشاله خوب بشی و برات عقیقه کنیم امروز یعنی 19/10/93 مصادف با 23 ماهگیت رفتیم کهریزک و برات عقیقه کردیم تا انشاله همه بلایا ازت دفع بشه گل من میگفتی برم لپ ببعی و بکشم ازت پرسدم ببعی چطوری بود ؟گفتی sheep شاگلو بود عاشقتم دخمل خوش زبونم گل خوشگل مامان عاشقانه دوستت دارم تاااااااااااااااااااااااااا همیشه   ...
19 دی 1393

آنوشا و شله زرد نذری

عروسک نازم امسال شب یلدا بین  28 و 30 ماه صفر بود و هرسال 28 صفر مامان پروین نذر شله زرد داره طبق سالهای قبل رفتیم خونه آقاجون اینا از دیشب که ماشین بهمون زد نمیتونم راه برم کمرم و پاهام بی نهایت درد میکنه کف دو تا دستم زخم شده و کمرم به اندازه یه بشقاب کبود شده اون قسمت خورده به آینه ماشین خلاصه که رفتیم خونه آقاجون اینا دم در که رسیدیم وقتی اومدم از ماشین پیاده بشم یادمون افتاد که ساک دخملک و جا گذاشتیم و من و دخترک پیاده شدیم و بابایی بنده خدا برگشت و ساک دخملی و آورد نمی خواستم اتفاق شب گذشته رو به مامان و بابام بگم که ناراحت نشن تا رسیدیم آنوشا به نیلو گفت ماشین زدمون مامان نوش کبود شد !!! ئخملی هم پیشونیش و پاش کبود شده بود و یه پ...
29 آذر 1393

دومین محرم آنوشا

  امسال محرم خیلی خانم تر شده بودی و متوجه عزاداری میشدی وقتی نوحه خونده میشد سینه میزدی و الکی گریه می گردی شب تاسوعا انذرعدس پلو داشتی وقتی هنوز تو رو نداشتم نذر گرده بودم که شب تاسوعا برای سلامتیت نذری بدیم و امسال سال سوم بود که این توفیق و داشتییم که برای امام حسین نذری بدیم رفتیم خونه بابابابزرگ و مامان بزرگ زحمت پختش و کشید دو روز تاسوعا و عاشورا همش بیرون و تو دسته بودیم و شما هم پایه و خیلی دوست داشتی یاد سالهای قبل افتادم وقتی تو رو نداشتم چقدر این شب ها پر بودم از اشک یاد محرم سال 91 افتادم که تو دلم بودی و با هم همنفس بودیم اونسال و هیچ وقت فراموش نمیکنم به خاطر استراحت مطلق نمیتونستم تو عزاداری ها شرکت کن...
15 آبان 1393

آنوشا در سومین عروسی زندگیش

13 شهریور عروسی پسر عموم بود شب قبلش تا صبح دخترک گریه گرد جون سرما خورده بود و بینیش کیپ بود همش روی سینه مامان و بابا خوابید و نزاشت ما بخوابیم و بی خوابی باعث سردردم شده بود بالاخره صبح شد و بعد از صبحانه رفتیم خونه مامان پروین اینا تا من و خاله نازی و نیلو و بهرخ جون بریم آرایشگاه نهارت و دادم و رفتیم حسابی بابا مجید و اذیت کرده بودی و تو بغلش راهت برده بود تا نیم ساعت بخوابی وقتی برگشتم حاضر شدیم و تو هم حاضر کردم و برات لاک زدم و به همراه دایی و بهرخ جون و آرش و نیما رفتیم آتلیه و یه سری عکس انداختیم ولی زیاد همکاری نکردی و بی حوصله بوی و راهی رودهن شدیم توی راه خوابیدی از وقتی رسیدیم اون وسط رقصیدی و شیطونی کردی و خیلی هم علاقه داشتی ...
15 شهريور 1393