آنوشا کوچولو آنوشا کوچولو ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

آنوشا فرشته کوچولوی خونه ما

آنوشا شیطونک مامانش و اوخ کرده

این روزها خیلی شیطونک شدی همش از سر و کول مامان بالا میری و صدام میکنی مامان نو مامان نو امروز یعنی 5/5/93 خاله زهرا و همیلا و هلیا هم برگشتن کانادا خیلی دلم گرفته غروب همش بهونه میگرفتی تازه بابا مجید از سرکار اومده بود رفتیم تو اتاق و داشتیم بازی می کردیم روی تخت بپر بپر می کردی و خودت و مینداختی من قلقلکت بدم بازی تموم شد و من تا خواستم بلندشم یهو انگشت شست خانم کوچولو تو چشم رفت و چرخید !!!چشم آتیش گرفت هرچی میگذشت تار تر میشد و درد هم دیونم کرده بود خلاصه حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان فارابی دکتر معاینه کرد و گفت قرنیه زخم عمیقی برداشته شستشو داد و لنز پانسمان گذاشت و قطره داد گفت 3 روز دیگه بیا برای برداشتن لنز برگشت...
13 مرداد 1393

دخملی عاشق عینکه

دخملی عاشق عینکه به قول خودش نک  منتظره یه عینک پیدا کنه تا دمار از روزگارش دربباره روزی دو سه بار عینک بابا مجید و از چشمش برمیداره و تا ببینه عینکشو جایی گذاشته میدوه میره سراغ عینک حالا کی عینک بیچاره شهید میشه هنوز معلوم نیست!!!   ...
29 تير 1393

17 ماهگی خانم طلا

نازپری من 17 ماهگیت مبارک روزها مثل برق و باد سپری میشن اینقدر زود داری بزرگ  میشی که گاهی دلم می گیره دوم تیرماه عمو محمود و همیلا هم از کانادا اوومدن و خلاصه مهمون بازی ها شروع شد تو عاشق هلیا شذی خیلی بامزه صداش میکنی هیاااااااااااا و عمو محممودم خیلی دوست داری و همش صداش مسزی محمووووووو عمو هم حسابی می چلوندت یه عالمه سوغاتی هم گرفتی یه پیرهن عروس هم برات آوردن که عاشقش شدی میکنی تنت و برامون نانای میگنی بعدشم حاضر نمیشی درش بیاری ازت سوال میکنم محمود کجا بردت؟میگی تاب پاک یعنی رتیم پارک تاب بازی کردم  میگم خاله زهرا برات چی آورده لباس تنت و نشون میدی میگی این میگم خوشگله میگی به به به رابطت با خاله نرگس خیلی خوبه خی...
23 تير 1393

عروسکم در حمام

عسل مامان عاشقه حمام و آب بازیه تا حوله حمام می بینه میگه حمووووووم حموووووووم وقتی از ددر برگردیم هم دلش میخواد بره حمام و آب بازی کنه اما فقط دلش میخواد با مامانش حمام بره چند روز پیش خونه خاله نازی بودیم خاله می خواست بره حمام به دخملی گفت میای بریم حمام و آنوشا هم سرشو به نشانه تائید تکون داد اما تا رفتن صدای گریه دخمل بلند شد که نه مامانی مااااااااااااانی و آخرشم خودم رفتم شستمش اما فقط دوست داره آب بازی کنه تا سرش خیس بشه صدای گریش هم بلند میشه ...
30 خرداد 1393

آنوشا در دومین عروسی زندگیش

خانم کوچولو امشب برای دومین بار رفت عروسی (عروسی پسرخاله بابا مجید) خیلی بهش خوش گذشت و حسابی رقصید قبل از عروسی دلم نمی خواست ببرمش گفتم اذیت میشه و شاید ما رو هم اذیت کنه می خواستم بزارمش پیش خاله نازی اما بابا میجد و عمو امید گفتن ما نگهش می داریم خلاصه که دخملک ترکوند از اول تا آخر اون وسط می رقصید عاشقتم دخملک خوش اخلاقم وقتی نشستیم تو ماشین از خستگی بیهوش شدی تا صبح ساعت 10 پریشب خاله زهرا و هلیا از کانادا اومدن هفته دیگه هم همیلا و عمو محمود میان امشب برای اولین بار بعد از 7 سال جاری بزرگم و دخمل نازش و توی عروسی دیدیم و از دیندنشون خیلی خوشحال شدیم بابا میجد از ذوق نمی دونست چگار کنه ... ...
28 خرداد 1393