آنوشا کوچولو آنوشا کوچولو ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

آنوشا فرشته کوچولوی خونه ما

بابایی روزت مبارک

بايد دختر باشي تا بداني پدر لطيف‌ترين موجود عالم است... بايد دختر باشي تا ته دل‌ات قرص باشد که هيچ‌وقت جاي دست پدر روي صورت‌ات نخواهد افتاد مگر به نوازش!   بايد پدر باشي تا بداني دختر عزيزترين موجود عالم است... تا پدر نباشي نمي‌تواني درک کني دختر داشتن افتخار پدر است!!! بايد دختر  پدر باشي تا احساس غرور کني... بايد پدر-دختر باشيد تا بدانيد چه شگفتي‌هايي دارد اين عالم! چه عزيز است اخم تلخ پدر و ناز دختر... چه نازک است دل پدر که طاقت ديدن اشک دختر را ندارد... باي...
24 ارديبهشت 1393

برگ گلم 15 ماهگیت مبارک

عروسک 15 ماهه من اونقدر شیرین و تو دلبرو شدی که دلم می خواد خودم درسته قورتت بدم دقیقا روز 15 ماهگیت رفتیم مشهد و واقعا خانم بودی  کوچولوی من از کارهای جدیدت بگم که ماشالله خیلی پیشرفت کردی و خیلی هم شیرین زبون شدی به من میگی مامان جووووووون با این تلفظ مان جوووووووووون به بابا مجید میگی باجوووووووووون الان 12 تا مروارید خوشگل داری 4 تا بالا +4 تا پائین+4 تا آسیاب بهت میگم آنی جون بشین جیش کن و شما الک یفیگور جیش کردن میگیری و میگی جیشششششششششش میگم انگشتات کو و شما انگشتاتو باز و بسته میکنی به بینی میگی بیم بیم و نشون می دی هر وقت گردنبد کردنت باشه فوری میندازی پیشتت که نخوریش برای ما هم این کار...
24 ارديبهشت 1393

یه هفته بد !

وااااااااااااااااای که هفته پیش چه هفته بدی بود خدا رو شکر که تموم شد اگه به جای هفته دهه داشتیم فکر کنم تموم میکردم از بس حرص خوردم دقیقا ار روز شنبه ششم اریبهشت شروع کردی به لجبازی و غذا نمی خوردی صداتم گرفته بود گفتم امروز خوب میشی نه فردا خوب میشی نخیررررررر ادامه داشت با هزار تا ترفند فقط توی هر وعده 2 تا قاشق چایخوری غذا میخوردی از دوشنبه بدتر شدی دیگه شب هاهم شام نمی خوردی حتی همون یه ذره رو  هر روز میبردمت ددر بلکه بخوری اما نه !!!سه شنبه 9 اردیبهشت صبح بردمت دکتر و گفت حساسیت فصلیه چیزی نیست دارو داد گفت براش اشتهاشم همون زینک پلاسی که می خوره خوبه و بعدش با هم برای بار سوم رفتیم شرکت پیش  بابا مجید تمام ...
16 ارديبهشت 1393

روز مادر مبارک

هرگز صدای مهربانت را که هر شب برایم لالائی می خواند فراموش نمی کنم، همان صدای قشنگی که حالا نیز به تمام دلتنگی هایم پاسخ می دهد و آغوش گرم و مهربانش را پناهگاه تمام دلتنگی هایم کرده است. مادر عزیزم روزت مبارک.   ...
8 ارديبهشت 1393

سفرنامه اصفهان

روز دوشنبه دوم اردیبهشت خیلی یهویی تصمیم گرفتیم که بریم اصفهان خونه دایی جون شب یه سر اومدم خونه و وسایل و جمع کردم سه شنبه ظهر همراه مامان پروین و آقاجون راهی اصفهان شدیم این اولین مسافرتی بود که بابامجید همراهمون نبود همش دعا میکردم که دختر خوبی باشی و ادیتم نکنی خدا رو شکر خیلی خانم بودی و حرف گوش میکردی و چشم میگفتی با آرش و نیما بازی می کردی آرش خیلی دوست داره همش میگفت عمه جون آنوشا خیلی کوچولوه انشالله بزرگ میشه الهی قربونش برم پسرکم آقا شده الان 3 سال و 8 ماهشه،نیما هم خیلی دوست داشت میزاشتت توی کامیون و باهات بازی می کرد تو هم خیلی ذوق میکردی به محض اینکه خانم دایی دمپایی روفرشی هاشو درمی آورد میدویدی می اومدی می پوشیدی و ...
8 ارديبهشت 1393

عروسک 14 ماهه من

  خانم طلا به همین زودی 14 ماهه ش که شدی 14 ماهه که مونسم شدی برام دلبری میکنی و تمام زندگی من و بابایی شدی دلبرکم کم کم داری زبون باز میکنی خیلی از کلمات و میگی ولی معمولا یه بار میگی دیگه نمیگی تا چند روز دیگه  خوابیده= آبیده جوجو اینجاست=دودو اینااااااا ساعت=دینگ دینگ میگم خانم خوشگله اسم شما چیه؟میگی آآآآآآآآآآآآنی میگم ساعت چنده دخترم؟نگاه میکنی به دستت میگی ده عاشق دوغی به دوغ میگی دوخ هرسوالی بپرسم میگی نه قربون نه گفتنت بشم آخه میگم مامان و دوست داری؟میگی نننننننه میگم آنی جون مامان و چند تا دوست داری میگی ده تا میگم عزیز مامان کیه؟میگی من من میگم عشق مامان کیه؟میگی من من ...
31 فروردين 1393