آنوشا کوچولو آنوشا کوچولو ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

آنوشا فرشته کوچولوی خونه ما

17 ماهگی خانم طلا

نازپری من 17 ماهگیت مبارک روزها مثل برق و باد سپری میشن اینقدر زود داری بزرگ  میشی که گاهی دلم می گیره دوم تیرماه عمو محمود و همیلا هم از کانادا اوومدن و خلاصه مهمون بازی ها شروع شد تو عاشق هلیا شذی خیلی بامزه صداش میکنی هیاااااااااااا و عمو محممودم خیلی دوست داری و همش صداش مسزی محمووووووو عمو هم حسابی می چلوندت یه عالمه سوغاتی هم گرفتی یه پیرهن عروس هم برات آوردن که عاشقش شدی میکنی تنت و برامون نانای میگنی بعدشم حاضر نمیشی درش بیاری ازت سوال میکنم محمود کجا بردت؟میگی تاب پاک یعنی رتیم پارک تاب بازی کردم  میگم خاله زهرا برات چی آورده لباس تنت و نشون میدی میگی این میگم خوشگله میگی به به به رابطت با خاله نرگس خیلی خوبه خی...
23 تير 1393

عروسکم در حمام

عسل مامان عاشقه حمام و آب بازیه تا حوله حمام می بینه میگه حمووووووم حموووووووم وقتی از ددر برگردیم هم دلش میخواد بره حمام و آب بازی کنه اما فقط دلش میخواد با مامانش حمام بره چند روز پیش خونه خاله نازی بودیم خاله می خواست بره حمام به دخملی گفت میای بریم حمام و آنوشا هم سرشو به نشانه تائید تکون داد اما تا رفتن صدای گریه دخمل بلند شد که نه مامانی مااااااااااااانی و آخرشم خودم رفتم شستمش اما فقط دوست داره آب بازی کنه تا سرش خیس بشه صدای گریش هم بلند میشه ...
30 خرداد 1393

آنوشا در دومین عروسی زندگیش

خانم کوچولو امشب برای دومین بار رفت عروسی (عروسی پسرخاله بابا مجید) خیلی بهش خوش گذشت و حسابی رقصید قبل از عروسی دلم نمی خواست ببرمش گفتم اذیت میشه و شاید ما رو هم اذیت کنه می خواستم بزارمش پیش خاله نازی اما بابا میجد و عمو امید گفتن ما نگهش می داریم خلاصه که دخملک ترکوند از اول تا آخر اون وسط می رقصید عاشقتم دخملک خوش اخلاقم وقتی نشستیم تو ماشین از خستگی بیهوش شدی تا صبح ساعت 10 پریشب خاله زهرا و هلیا از کانادا اومدن هفته دیگه هم همیلا و عمو محمود میان امشب برای اولین بار بعد از 7 سال جاری بزرگم و دخمل نازش و توی عروسی دیدیم و از دیندنشون خیلی خوشحال شدیم بابا میجد از ذوق نمی دونست چگار کنه ... ...
28 خرداد 1393

16 ماهگرد آنوشا

یک ماه دیگه گذشت و دخملک نازپری مامان وارد 17 ماه زندگیش شد از کارهای جدیدت بگم که خیلی خانم و فهمیده شدی ده روزی میشه که وقتی برای تعویض پوشک به دستشویی میریم و پوشکت و باز میکنم تا میگم آنی جیش کن جیش میکنی و برای خودت دست میزنی جالبه که همشه هم جیش داری !!!ا چهارده تا مروارید خوشگل داری 4 تا بالا 4 تا پائین و 4 تا دندون کرسی و 2 تا نیش فک بالا از اون شبی که دستت در رفت و دکتر جا انداخت تا میگم آنوش دکتر چکار کرد دستت و فشار میدی میگی اه اه 4 تا رنگ و میشناسی سبز-زرد-قرمز-آبی 15 خداد برای اولیین بار من و بابایی بدون شما رفتیم خرید شما رو گذاشتیم خونه خاله نازی ولی همش حس بدی داشتیم دلمون برات خیلی تنگ شده بود همش&n...
20 خرداد 1393

دخترم مامانو ببخش

خانم طلای من مامانی و ببخش که ناخواسته اذیتت کردم و باعث شدم درد بکشی 31/2/93 رفتیم خونه بابابزرگ قبل از شام اینقدر خوشمزه بازی درآوردی که همه دلشون می خواست قورتت بدن منم یهو جو زده شدم تو رو بلند کردم گذاشتم رو دوشم داشتم می چرخوندمت که دست راستت و از دستم کشیدی منم محکم گرفتمش و دست کوچولوت یه صدایی داد و شروع کردی به گریه و همش میگفتی دست دست الهی مامان برات بمیره هرکاریت میکردیم بازم گریه می کردی میگفتی دست همه رفتن شام بخورن و منم گذاشتمت روی پام و تکونت دادم خوابت برد اما بازم تا انگشت زدم به دستت شروع کردی به جیغ  گریه و دست دست درد از همون لحظه اول من گفتم دستش یه چیزی شد همه میگفتن نه بابا ترسیده بالاخره حاضر شدیم بردیمت...
7 خرداد 1393

تولد مامان و بابا

تولد تو تولد من است من تمام طول سال بیدار مانده ام که مبادا روز تولدمان تمام شود و من در خواب بمانم و نتوانم به تو بگویم تولدمان مبارک !؟ میگویند آغاز نو شدن آغاز تازه شدن بهار است اما برای ماروز میلادمون سر آغاز فصلی دگر از زندگیست عزیزترینم سالروز میلادمان مبارک امروز 4 خرداده و من 31 ساله و بابامجید 35 ساله شدیم راستی امروز 7 سالگرد نامزدیمون هم هست ...
4 خرداد 1393