سفرنامه اصفهان
روز دوشنبه دوم اردیبهشت خیلی یهویی تصمیم گرفتیم که بریم اصفهان خونه دایی جون شب یه سر اومدم خونه و وسایل و جمع کردم سه شنبه ظهر همراه مامان پروین و آقاجون راهی اصفهان شدیم این اولین مسافرتی بود که بابامجید همراهمون نبود همش دعا میکردم که دختر خوبی باشی و ادیتم نکنی خدا رو شکر خیلی خانم بودی و حرف گوش میکردی و چشم میگفتی با آرش و نیما بازی می کردی آرش خیلی دوست داره همش میگفت عمه جون آنوشا خیلی کوچولوه انشالله بزرگ میشه الهی قربونش برم پسرکم آقا شده الان 3 سال و 8 ماهشه،نیما هم خیلی دوست داشت میزاشتت توی کامیون و باهات بازی می کرد تو هم خیلی ذوق میکردی به محض اینکه خانم دایی دمپایی روفرشی هاشو درمی آورد میدویدی می اومدی می پوشیدی و باهاش راه میرفتی به دایی ناصر میگفتی دایی همش دستات و باز می کردی به آقاجون میگفتی بغلم کن ببرم حیاط پیش هاپو ،دایی یه عالمه پرنده داره خیلی خوشت اومده بود یه دونه کاسکو هم دارن اسمش سلطانه خیلی بامزه حرف میزنه ولی تا تو رو می دید هیچی نمیگفت فکر کنم ازت می ترسید !!!خلاصه اینکه واقعا خانم بودی یه خانم کوچولوی دوست داشتنی همش هم میگفتی مامان یعنی با همه بازی می کردی ولی دو دقیقه یبار یاد من میفتادی میگفتی مامان ای جونم قربون اون مامان گفتنت بشم عروسک من جمعه شب هم برگشتیم بابا مجید خیلی دلش برامون تنگ شده بود دل ما هم خیلی براش تنگ شده بود بابایی برات شام سبزی پلو با ماهی درست کرده بود