آنوشا کوچولو آنوشا کوچولو ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

آنوشا فرشته کوچولوی خونه ما

یه هفته بد !

1393/2/16 0:29
نویسنده : مامان فرنوش
393 بازدید
اشتراک گذاری

وااااااااااااااااای که هفته پیش چه هفته بدی بود خدا رو شکر که تموم شد اگه به جای هفته دهه داشتیم فکر کنم تموم میکردم از بس حرص خوردم

دقیقا ار روز شنبه ششم اریبهشت شروع کردی به لجبازی و غذا نمی خوردی صداتم گرفته بود گفتم امروز خوب میشی نه فردا خوب میشی نخیررررررر ادامه داشت با هزار تا ترفند فقط توی هر وعده 2 تا قاشق چایخوری غذا میخوردی از دوشنبه بدتر شدی دیگه شب هاهم شام نمی خوردی حتی همون یه ذره رو  هر روز میبردمت ددر بلکه بخوری اما نه !!!سه شنبه 9 اردیبهشت صبح بردمت دکتر و گفت حساسیت فصلیه چیزی نیست دارو داد گفت براش اشتهاشم همون زینک پلاسی که می خوره خوبه و بعدش با هم برای بار سوم رفتیم شرکت پیش  بابا مجید تمام بچه ها چلوندنت و برای آقای مدیر الکی می خندیدی بوس میفرستادی چشمک میزدی خیلی بهت خوش گذشت اومدیم خونه باز هم همون آش و همون کاسه  امشب هم شب دومی بود که بدون شام خوابیدی  ؛چهارشتبه صبح با هزار تا کلک هم چیزی نخوردی با هم رفتیم دوش گرفتیم اومدیم مامان پروین تماس گرفت که بیا اینجا من قبول نمیکردم اما گفتم شاید برم سرت گرم بشه یه چیزی بخوری و با هم راهی خونه مامان پروین اینا شدیم خاله نازی هم از کلاس خیاطی اومد واقعا برام جالب بود بعد از 5 روز نهار خوردی!!!بعد از ظهر با مامان پروین راهی هفت حوض شدیم و شما هم سوار کالسکه بودی نرسیده به مقصد یه لحظه نگاهت کردم دیدم رنگت پرید و چنان بالایی آوردی که تو این مدت بی سابقه بود وحشتناک حالت بد شد تمام کاسکه و پیاده رو لباسهای خودت و کثیف کرده بودی ترسیدم اصلا مونده بودم چکار کنم یکی از مغازه دارها به دادمون رسید بنده خدا همه کاسکه رو با کتری آب شست منم دست و صورتت و شستم و یکم تمیزت کردم و از سوپر هم دستمال کاغذی خریدم یه عالمه انداختم کف کاسکه و نسوندمت و با سرعا برق و باد رسوندمت خونه و لباسهایت و عوض کردم و آقاجون بنده خدا تو پارکینگ کاسکه رو شستن برای شام هم تا سه قاشق چایخوری غذا گذاشتم دهنت فورا حالت بهم خورد زنگ زدم بابا مجید اومد !!!اون شب شیرخوردی و خوابیدی بت هم داشتی دم صبح هم شیرخوردی پنجشنبه که بیدار شدی و خواستم بهت صبحانه بدم بردمت تو تراس آقاجون اینا و داشتی پرنده های تو آسمون و می دیدی و منم 3 تا قاسق کوچولو بیسکوبیت و شیر گذاشتم دهنت بازم حالت بهم خورد و تب هم داشتی دیگه بلند شدم وسایل و جمع کردم از مامان پروین خداحافظی کردیم و زنگ زدم بابامجید که از سرکار بیاذ بیمارستان کودکان و من و شما هم با آزانس راهی بیمارستان شدیم چون امروز دکترت نبود!!!خلاصه که رسیدیم و دکتر تا معاینه کرد گفت عفونت گوش !!! از هفته پیش تا امروز 500 گرم کم کرده بودی بمیرم برات کوچولوی من ،و آمپول ضد تهوع هم نوشت الهی بمیرم برات عروسکم برای اولین بار یازدهم اردیبهشت آمپول زدی من و بابایی نگهت داشته بودیم عزیزدلمممممممم

برگشتیم خونه کم کم بهتر شدی حاضر شدی یه ذره خدابخوری بازم شب تب داشتی حتی با شیاف استامینوفن پائین نیومد باز هم راه یبیمارستان شدیم خیلی معطل شدیم تا نوبتون بشه همش داد میزدی نی نی می خواستی همه نی نی ها رو بوس کنی دکتر آنتی بیوتیکت و عوض کرد شب خیلی بدی بود چون صحنه وحشتناکی و با چشمای خودم دیدم پسر بچه شش ساله ای رو که بر اثر تشنج به بیمارستان رسونده بودن پرکشید و من روحم از اون شب آرامش نداره الهی بمیرم برای دل پدر و مادرش!!!اون شب تا صبح حتی یک لحظه خوابم نبرد روز جمعه به خاطر فشارهای عصبی اون یه هفته و یه نفر که بعدا خودت میفهمی کی و میگم دو بار راهی بیمارستان شدم بار اول با خاله فریبا همسایمون رفتم سرم و دو  تا آمپول زدم فشارم 7 بود اومدم خونه معده درد و تهوع شدید هم اضافه شد اونقدر حالم بد بود که اصلا نمیتونستم لباس هامو عوض کنم بار دوم عمو امید و خاله نرگس اومدن دنبالم و بردنم چون محیط اونجا مناسب شما نبود و میترسیدم ویروس جدیدی هم بگیری بابایی می موند پیش شما و پیش کسی هم جز من و بابایی و خاله نازی و نیلو نمی مونی بازم دو تا آمپول نوش جان کردم!!!وقتی برگشتیم خونه همش صدام میکردی مامان نووووووو مامان نوووووووو یعنی مامان جون آخه من قربون تو بشم ذختر شیرین زبونم این چند روزه یاد گرفتی همش میگی مامان نووووووو بابا نووووووووو

خلاصه اینکه این هفته بالاخره تموم شد!!!!!!!!

این عکس مال همون روزیه که خودت و کالسکه رو آباد کردی قبل از رفتن به ددر گرفتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این هم نی نی امروز و دیروز من که این روزها سخت باهم مشغولن

دیگه بازی با حلقه ها رو یادگرفتی و رنگ قرمزم میشناسی

 

عاشقانه هستم تا هستی،هستم تا در کنارم هستی،هستم تا لحظه ای که ذر قلبت باشم ،محال است بی تو حتی یک لحظه نیز زنده باشم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فرنوش2
15 اردیبهشت 93 15:31
آخی فرنوش و آنوشای من خوبین حالا؟ واقعا هفته بدی بوده... چقدر سخته مادری... خدا بهت انرژی و آرامش بده عزیزم. در مورد آنوشا هم که خب میگن بچه ها باید این ویروسا رو بگیرن تا بدنشون قوی بشه، درست مثل واکسن زدنه! فقط اضطرابش می مونه واسه مامان و باباها! انشالله که آنوشای ما زود زود قوی بشه و دیگه ویروسا اذیتش نکنن تو هم آروم باش عزیزم... نذار بیش از اون چیزی که لازمه فشار بیاد به روح و جسمت... همون داستان مادر کافی و مادر کامل رو میگم فرنوشی. البته میدون اینا همه ش تئوریه و حرف زدن آسونه... در عمل برای شماها که مواجه میشین باهاش خیلی سخته!!!... به هر حال مراقب خودت باش گلم
مامان فرنوش
پاسخ
الهی شکر خوبیم عزیز دلم به خدا که سخت ترین و شیرین ترین کاردنیاست الهی که به حق این ماه عزیز یه زودی زودحس شیرین مادری رو تجربش کنی