خدای مهربون به من و دخترم رحم کرد
28 آذر خاله اعظم اینا اومدن خونمون خیلی خوش گذشت آخر شب که میخواستن برن من و آنوشا و بابایی رفتیم بدرقشون دم ماشینشون توی کوچه وایساده بودیم داشتیم حرف میزدیم آنوشا هم تو بغلم بود که یهو یه پراید وانت با چراغ خاموش اومد سمت من و من شاید 30 ثانیه بود آنوشا رو از دست راستم داده بودم دست چپم اومد ،ماشینه اومد سمت من و من تا دیدمش خودمو جمع و جور کردم که چلوی ماشینه خورد بهم تا اومدم به خودم بجنبم آینه ماشینشم خورد بهم و تو یه لحظه من و دخترک نقش زمین شدیم فقط تو اون لحظه سر آنوشا رو محکم تو سینم فشر دادم که یه وقت سرش زمین نخوره و ماشین همچنان حرکت میکرد از صدای جیغ و داد خاله اعظم و ضربه های بابا مجید ماشین ترمز کرد و تو اون لحظه م...