آنوشا کوچولو آنوشا کوچولو ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

آنوشا فرشته کوچولوی خونه ما

عروسکم در حمام

عسل مامان عاشقه حمام و آب بازیه تا حوله حمام می بینه میگه حمووووووم حموووووووم وقتی از ددر برگردیم هم دلش میخواد بره حمام و آب بازی کنه اما فقط دلش میخواد با مامانش حمام بره چند روز پیش خونه خاله نازی بودیم خاله می خواست بره حمام به دخملی گفت میای بریم حمام و آنوشا هم سرشو به نشانه تائید تکون داد اما تا رفتن صدای گریه دخمل بلند شد که نه مامانی مااااااااااااانی و آخرشم خودم رفتم شستمش اما فقط دوست داره آب بازی کنه تا سرش خیس بشه صدای گریش هم بلند میشه ...
30 خرداد 1393

دخترم مامانو ببخش

خانم طلای من مامانی و ببخش که ناخواسته اذیتت کردم و باعث شدم درد بکشی 31/2/93 رفتیم خونه بابابزرگ قبل از شام اینقدر خوشمزه بازی درآوردی که همه دلشون می خواست قورتت بدن منم یهو جو زده شدم تو رو بلند کردم گذاشتم رو دوشم داشتم می چرخوندمت که دست راستت و از دستم کشیدی منم محکم گرفتمش و دست کوچولوت یه صدایی داد و شروع کردی به گریه و همش میگفتی دست دست الهی مامان برات بمیره هرکاریت میکردیم بازم گریه می کردی میگفتی دست همه رفتن شام بخورن و منم گذاشتمت روی پام و تکونت دادم خوابت برد اما بازم تا انگشت زدم به دستت شروع کردی به جیغ  گریه و دست دست درد از همون لحظه اول من گفتم دستش یه چیزی شد همه میگفتن نه بابا ترسیده بالاخره حاضر شدیم بردیمت...
7 خرداد 1393

بابایی روزت مبارک

بايد دختر باشي تا بداني پدر لطيف‌ترين موجود عالم است... بايد دختر باشي تا ته دل‌ات قرص باشد که هيچ‌وقت جاي دست پدر روي صورت‌ات نخواهد افتاد مگر به نوازش!   بايد پدر باشي تا بداني دختر عزيزترين موجود عالم است... تا پدر نباشي نمي‌تواني درک کني دختر داشتن افتخار پدر است!!! بايد دختر  پدر باشي تا احساس غرور کني... بايد پدر-دختر باشيد تا بدانيد چه شگفتي‌هايي دارد اين عالم! چه عزيز است اخم تلخ پدر و ناز دختر... چه نازک است دل پدر که طاقت ديدن اشک دختر را ندارد... باي...
24 ارديبهشت 1393

یه هفته بد !

وااااااااااااااااای که هفته پیش چه هفته بدی بود خدا رو شکر که تموم شد اگه به جای هفته دهه داشتیم فکر کنم تموم میکردم از بس حرص خوردم دقیقا ار روز شنبه ششم اریبهشت شروع کردی به لجبازی و غذا نمی خوردی صداتم گرفته بود گفتم امروز خوب میشی نه فردا خوب میشی نخیررررررر ادامه داشت با هزار تا ترفند فقط توی هر وعده 2 تا قاشق چایخوری غذا میخوردی از دوشنبه بدتر شدی دیگه شب هاهم شام نمی خوردی حتی همون یه ذره رو  هر روز میبردمت ددر بلکه بخوری اما نه !!!سه شنبه 9 اردیبهشت صبح بردمت دکتر و گفت حساسیت فصلیه چیزی نیست دارو داد گفت براش اشتهاشم همون زینک پلاسی که می خوره خوبه و بعدش با هم برای بار سوم رفتیم شرکت پیش  بابا مجید تمام ...
16 ارديبهشت 1393

روز مادر مبارک

هرگز صدای مهربانت را که هر شب برایم لالائی می خواند فراموش نمی کنم، همان صدای قشنگی که حالا نیز به تمام دلتنگی هایم پاسخ می دهد و آغوش گرم و مهربانش را پناهگاه تمام دلتنگی هایم کرده است. مادر عزیزم روزت مبارک.   ...
8 ارديبهشت 1393

عیدانه

  (دخملی در حال بوس فرستادن برای همه خاله جون ها) به همین زودی تعطیلات عید هم تموم شد امسال عید واقعا عالی بود نمیدونم چرا اما یه حس ناب و تکرار نشدنی داشت که مطمنم بزرگترین علتش وجود تو بود فرشته کوچولوی دوست داشتنی عاشقتم مامانی اینقدر خانم و دلبر شدی که هرجا میریم همه رو شیفته خودت میکنی بیشتر عید مشغول عیددیدنی بودیم روز دوم هید که خونه عمه بابایی رفتیم خیلی شیطونی کردی طوری که آخر سر تمام وسایل پذیرایی و بابامجید جمع کرد!!!عمه موهای فرفری تو رو دیده بود میگفت ای جونم به من رفته ،هرجا میرفتیم به کسی بوس نمیدادی بغلشونم نمیرفتی فقط نمک میریختی چند روزی هم گردش رفتیم روز دوم عید رفتیم سرزمین عجایب برخلاف تصورم اصل...
15 فروردين 1393